110- شهید آرامش

 

تو از من می گریزی،عشقه یا نفرت

تو با من آشنایی،دوست یا دشمن *

 

دارم به این فکر میکنم،که چقدر آدمای دورو برم رو میشناسم،

متاسفانه شناخت کافی ندارم!!!

یه بزرگی گفت:اگر می خواهی دوستانت را بشناسی،امتحانشان کن،

آخه من چه جوری امتحانشون کنم،واقعا که تشخیص درست و نادرست سخت شده،

زندگی فتنه بزرگی هستش که  تحملش سخته!!

بعضی از آدما جدی جدی حرفای رو میزنن

وقتی می فهمن ناراحت شدیم میگن:شوخی کردم

بعضی ها شوخی شوخی حرف میزنن

در حالیکه جدی جدی آدمو ناراحت میکنن!!!

................

*پیشنهاد نوشت: ترانه شهید آرامش  با صدای فریدون اسرایی و مهرزاد اصفهان پور

 

109-کتابی که خواندم



توجیه کردن بیخود رو دوست ندارم،باید در مورد کارهای که انجام دادیم و کسی از ما رنجید،توضیح کافی و قانع کننده بدیم،و اگه متوجه شدیم،حق باطرفه،عذرخواهی بکنیم...

نه وراجی کنیم و سر خودمون و طرف رو ببریم،اما چرا خودم این روزا نقش یک توجیحگر رو پیدا کردم تا توضیح دهنده،اصن خودم نمیدونم چه جور آدمی هستم،همه خودشون،خودشون رو بهتر  میشناسن،اما

کاش من هم از همه بودم.....اون راست راست،برگشت گفت:تو یه مرد هزار چهره هستی!!!من گفتم:حتما شوخی میکنی،آخه برای چی هزار چهره...اون گفت:4دقیقه دیگه ،این داستان تموم

میشه،من گفتم:امیدوارم 4دقیقه دیگه فصل بهتر و پایدارتری از خواسته هامون آغاز بشه،شب بخیرهای تکراری گفته شد،اما  صبح فردا نه صدای سلام،و نه صدای صبح بخیر عزیزم شنیده شد...هر دو سر به زیر شدیم...من برای گذراندن هر شب تنهایی،صد سال تنهایی که او برایم هدیه داده بود را میخواندم،

بخاطر هدیه کتاب  ناراحت بودم،چون او در موقعی که مشکل مالی داشت،کتاب را برایم خریده بود،

اصن از این وضع راضی نبودم،اما نفهدیم او بعد از من،شبها و خنده هایش را با چه کسی قسمت کرد.....

بخشی از یه کتاب ناتمام....

کتابهای خوبی در سال 90خوندم و خوشم اومد:آثار نادر ابراهیمی و مصطفی مستور

و رمانهای سمفونی مردگان و سال بلوا، رو که شقایق عزیز معرفی کرد،

کوری اثر ژوژه ساراماگو،که رمان فوق العاده جذابی هستش،

آثار مارکز: که عشق سالهای وبا،خیلی عاشقانه هستش،

و کتابهای دیگر جزو برترینها بودند.

کتابهای:جاسوسی برای تمام فصول و کیمیا خاتون و پاییز پدرسالار

جزو کتابهای ناتمام سال ۹۰ بود.

کیمیا خاتون چون خیلی خیلی دخترانه بود نتونستم بخونم.

سال ۹۱ فکر نمی کنم سال پر باری

از نظر کتاب خوانی برایم باشد.....

108- بی من مرو

 

 

 ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ

ﺧﻮﺵ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﯼ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﺧﻮﺵ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﯼ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

ﺍﯼ ﺣﯿﺎﺕ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻮﺳﺘﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﺍﯼ ﻓﻠﮏ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﮕﺮﺩ ﻭ ﺍﯼ ﻗﻤﺮ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺘﺎﺏ

ﺍﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ ﻭ ﺍﯼ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ

ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺒﺎﺵ ﻭ ﺁﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﺍﯼ ﻋﯿﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﯼ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺨﻮﺍﻥ

ﺍﯼ ﻧﻈﺮ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺒﯿﻦ ﻭ ﺍﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﺷﺐ ﺯ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﻨﺪ ﺳﭙﯿﺪ

ﻣﻦ ﺷﺒﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

ﺧﺎﺭ ﺍﯾﻤﻦ ﮔﺸﺖ ﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﻟﻄﻒ ﮔﻞ

ﺗﻮ ﮔﻠﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﺭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

ﺩﺭ ﺧﻢ ﭼﻮﮔﺎﻧﺖ ﻣﯽﺗﺎﺯﻡ ﭼﻮ ﭼﺸﻤﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻧﮕﺮ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﺍﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

ﭼﻮﻥ ﺣﺮﯾﻒ ﺷﺎﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﯼ ﻃﺮﺏ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﻨﻮﺵ

ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﻡ ﺷﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﯼ ﭘﺎﺳﺒﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﻭﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻩ ﺑﯽﻧﺸﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﻭﺩ

ﭼﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ ﺍﯼ ﺑﯽﻧﺸﺎﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﻭﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﻮ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻩ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺑﯽﺩﺍﻧﺸﯽ

ﺩﺍﻧﺶ ﺭﺍﻫﻢ ﺗﻮﯾﯽ ﺍﯼ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

 

 ﺩﯾﮕﺮﺍﻧﺖ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻋﺸﻖ

ﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺯ ﻭﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﺑﯽﻣﻦ ﻣﺮﻭ

                                                                    مولوی

 

107- !!!?!!!...

داشتم تو خیابونای مرند راه میرفتم،که دوتا از همکلاسیای خانمم رو دیدم.بعد چند دقیقه گرم صحبت شدیم که دوتا عوضی جلومون رو با ماشین گرفتن،من از این خانم خوشم میاد،تو چیکارشون هستی،بدم امر به معروف،منم به حالت اعتراض چندتا حرف بارشون کردم...با پادرمیونی خانم همکلاسی...با گفتن چندتا متلک دیگه رفتن،بعد اینکه اونا رفتن،ما به راهمون ادامه دادیم.من از همکلاسیهام جدا شدم...یکی از میدونای شلوغ رو رد کرده بودم که دیدم،یکی صدام میکنه،دیدم اون دونفر هستن سوار ماشین وسط خیابون منو صدا میکنه، رفتم وسط خیابون دیدم اون عوضی تو دستش چاقو هستش.گفت وایسا اینجا تا ماشین رو پارک کنم دیدم که میخواد پارک کنه.رفتم کنار افسر راهنمایی و رانندگی که نزدیک میدون بود میگم بابا اینا چاقو دارن این چه وضعیه!که دیدم متواری شدن،یه تاکسی دربست گرفتم اومدم خونه...ببین تو رو خدا بعد سه سال این ترم آخری نزدیک بود چاقو بخوریم.بدترش اینجاست که هرجا میرم از سادگی و صمیمیت مردم مرند تعریف میکنم.ولی همیشه با ملاحظه این حرفو زدم.درسته با چند نفر نمیشه همه رو مقایسه کرد ولی موارد دیگه ای هم دیدم.بدم اومد از شهرتون...پشیمونم از اینکه سه سال اینجا بودم...فرهنگ اینجا برای بعضی ها معنی ندارد...اون روز با دوستام رفته بودیم مراغه و مهاباد،چقد آدمای بافرهنگ و باشخصیتین...کاش یه رشته درپیتی میخوندم تو مراغه یا مهاباد ولی سراز اینجا در نمی اوردم.بدم اومد از شهرتون...کاش ترم2این چیزا رو بیشتر میدیدم و انصراف میدادم...بدم اومد بدم اومد از شهرتون،دو ماه دیگه از دستشون خلاص میشم.دیگه نه عربده کشی وسط خیابون .و نه شنیدن فحاشی رو تو وسط دانشگاه می بینم،هر سال دانشجو جماعت بیش از 20میلیارد درآمد زایی برای این شهر داره اینا هم اینجوری برخورد میکنن...مرند ازت خوشم نمیاد.بدم میاد از شهرتون!